امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:, :: 21:36 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

یارم به دنبالم آمد خیلی وقت بود از هم دور بودیم وقتی دیدمش پر از خنده و شادی بودم و از اینکه انتظارم به سر آمده بود سپاسگذار خدا بودم! با هم به راهمان ادامه دادیم از همه چی با هم حرف زدیم از شادی هایمان از غصه هایمان از سیاست از مالیات از همه چی حرف زدیم جاده برایم لذت داشت ای کاش این جاده انتها نداشته باشد !

خیلی راه رفتیم یارم گفت :باید به جایی بریم تا استراحت کنیم بالاخره به امارت بزرگی رسیدیم ! یارم گفت اینجا از این به بعد پناهگاه ما خواهد بود من خیلی شاد شدم به داخل رفتم تا همه جا را ببینم همه جا زیبا و قشنگ بود به در پشتی رفتم و بازش کردم اما از ترس زبانم بند آمد دره خیلی عمیقی پشت امارت بود که از یه قدم هم کمتر با آنجا فاصله داشت مثل فنر به عقب برگشتم و به پیش یارم رفتم و همه چی را تعریف کردم او هم در کمال خونسردی گفت : ایرادی نداره این رمز موفقیت ماست و باعث سعادت ماست! من گیج شده بودم اما او از چهره مغموم من ماجرا را فهمید و گفت: بزار برات بگم :

- این دره ما را از همه چی محافظت میکنه از شر حیوانات چون این دره صعب العبوره! از آتش سوزی ! از حمله دشمن ! پس نگران نباش !

خوانندگان عزیز داستان استعاره از زندگی ما بود اگه دره ای ای از آگاهی پشتیبان ما باشد مارا از خیلی مسائل دردناک و ناگوار و مصائب سخت نجات خواهد داد اگر چه داشتن آگاهی برای انسان سخت است زیرا او که میداندو میفهمد درد میکشد اما به هر حال باعث امنیت خود خواهد شد.

جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 10:26 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

در جاده بی انتهایی دنبال خوشبختی گام بر میداشتم دنبال رهایی بودم من هیچ کس را نداشتم فقط دنبال خوشبختی بودم بعد از کلی طی کردن مسیر به دشت بزرگی رسیدم دیدم دو سپاه خیلی بزرگ در حال آماده باش جنگ با هم هستند هر دو سپاه بسیار بزرگ بودندنظاره گر بودم در دل گفتم : اگر با هم بجنگند وای چه قدر کشته خواهند داشت و چه خانواده ها بی سرپرست و چه هزینه هایی ای کاش منصرف میشدند !

به کنار سپاه اول رفتم وگفتم : توروخدا کوتاه بیایید جنگ نکنید

دیدم پر از حسادت و رشک و ریا هستند حرف من ارزش نداشت برای آنها ! به پیش سپاه دوم رفتم و گفتم :توروخداجنگ نکنید کوتاه بیایید! دیدم پر از خودخواهی و غرور و منیت هستند و حرف مرا نمی فهمیدند به ناچار راهم را گرفتم و رفتم نشستم گوشه ای و گریستم و به خدا گفتم : چرا کمکشان نمیکنی به دادشان برس آنها نمیفهمند چه میکنند جنگ خوب نیست! تورو به خداییت قسم این جنگ را تمام کن فرصت دوباره بهتر زیستن را به این ها بده !

دلم گرفته بود من دنبال خوشبختی بودم اما دیدم دیگران به دنبال انهدام یکدیگرند دیگر خوشبختی معنا نداشت شادی زمانی معنا میدهد که همه شاد باشند زیر سایه نگاه رضایت مندانه خدا! ولی خبری نبود برهوت بود

سرم را به روی تخته سنگ گذاشتم و خوابیدم ! با صدای مهیبی از خواب پریدم! رعد برق های بزرگی در آسمان خودنمایی میکردند ابر های سیاه به بالای سرم سنگینی میکرد باران شروع به بارید گرفت اما همه چیز وحشتناک بود باران نبود انگار بلا بود !!!!!!!

از ترس به بالای کوهی رفتم تادر میان سنگ ها پناه بگیرم خوشبختانه غار خیلی کوچکی بود که توانستم پناه بگیرم اما میتوانستم آن دو سپاه را ببینم همه ی آنها غافلگیر شده بودند و مجبور به عقب نشینی شدند و فکر میکنم جنگیدنشان به تاخیر افتاده بود به چادر هایشان برگشتند و صبر کردند اما باران چند روز بارید و هیچ کس از جایش تکان نخورد و من هم در آن غار زندانی شده بودم! و نظاره گر آن دو سپاه ! شب شده بود از گرسنگی از حال رفتم ولی صدای های اطرافم را میشنیدم همه آنها تمام افراد دو سپاه شروع کردند ملتمسانه خدا را صدا کردن! تا صبح صدای التماس آنها را میشنیدم ولی صبح دیگر هیچ صدایی نبود یه سکوت مطلق همه جارا گرفته بود با بی حالی سرم را بیرون بردم دیدم نردبانی از آسمان به زمین آمده است ! بعد نوری آمدو با صدای دلنشینی گفت : اگر میخواهید به آرامش برسید بیایید بالا اما به یکدیگر امان دهید تا تک تک بالا بیایید !

به یکباره همه آن ها هجوم آوردند تا زودتر بالا بروند اما به یکدیگر امان ندادند شمشیر هایشان را کشیدند و یکدیگر را میزدند تا خود بالا بروند نردبان سرجایش بود اما پایین آن همه در حال کشتن هم! و کلی زمان گذشت اما حتی یک نفر هم نتوانست بالا برود بالاخره بعد ساعت ها همه یکدیگر را کشتند و فرماند ها نیز همدیگر را هیچ کس زنده نماند و از نردبان هم کسی بالا نرفت !

از کوه پایین آمدم و تلو تلو کنان به سمت نربان رفتم پله اول را رفتم ولی بدنم دیگر یاری نمیکرد نور دوباره به پایین آمد و گفت : دستت را بده تو را میبرم !

دستم را گرفت و مرا با خود برد به یه سرزمینی که تا به حال ندیده بودم کمی بعد از اینکه حالم سرجایش آمد از مردم آنجا پرسیدم آخر چرا از آنهمه آدم حتی یک نفر هم بالا نیامد ! شاید اگر خدا لطفی میکرد آنها را هدایت میکرد همه آنها الان در آرامش بودند نه غرق خون !

مرد بلند قامت آمد و گفت: خدا برای آنها نردبان فرستادو ندا داد که بایید ولی خودت دیدی که آنها به هم رحم نکردند اگر کمی به هم فرصت میدادند و کمی دیگران را مهم میدانستند و کمی ایثار الان همه آنها در بهترین نعمت ها بودند خدا به آنها فرصت داد ولی آنها خود رمز فوقیتشان را ندیدند !

به او گفتم : من به دنبال خوشبختی آمدم به آن سرزمین !

گفت: حال پیدایش کردی ؟

گفتم: وقتی در غار گیر افتاده بودم در دل گفتم خدایا قدرت را نمیخواهم اگر عاقبش این سپاه است نمیخواهم ولی دیگر اطمینان دارم که خوشبختی من در کنار با تو بودن معنا میدهد کنارم باش من تو را میخواهم

گفت: در این دنیا رمزی وجود دارد اگر با اخلاص خدا را انتخاب کنی خدا هم هزاران برابر انتخاب تو ! برای تو بهترین ها را انتخاب میکند و تو را برای خودش!

یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 13:0 ::  نويسنده : نیلوفر

کنار آبشار نشسته بودم قطارت آّ ب با کمک همدیگه رنگین کمان درست کرده بودند محو تماشای آنهمه زیبایی بودم دلم شکسته بود از آدما!

صدایم گرفته بود با بغض خفه شده ام روبه آسمان کردم و گفتم : اخه چرا باید اینجوری بشه این غصه ها منو شکستند کمرم خم شد!

آبشار به گونه ای صدای مرا شنیده بود دلش به حالم سوخت آرام صدایم کرد و مرا به کنار خود دعوت کرد من هم شلوارم را بالا زدم و به درون آب رفتم  جلوتر ولی به یکباره زیر پایم خالی شد مدام به اعماق کشیده میشدم !خیلی تقلا کردم که خودم را نجات دهم ولی نشد نفسم رفت و خفه شدم و چشمانم بسته شد

وقتی چشمانم را باز کرده بودم روی تخته سنگی بودم که وسط آب بود چندتا سرفه کردم وکلی آب بالا آوردم بدنم سنگین شده بود مثل اینکه کلی آب خورده بودم با کلی زحمت نشستم روی تخت سنگ ! پاهایم در آب آویزان بود خوشحالم بودم از اینکه زنده مانده بودم!!!!!!!!!!!

خدا در آنجا موج میزد میتوانستم به راحتی آنرا احساس کنم آرام گفتم: ای کاش میدانستی که چه دردی دارم خدا!

آسمان بالای سرم باز شد و نوری آمد و گفت : تو مرده ای آمده ایم روحت را به بالا ببریم باید به کارت رسیدگی شود !

از تعجب خشکم زد باورم نمیشد من مرده باشم با خستگی گفتم : من که هنوز کلی کارهای ناتمام داشتم و هیچ لذتی هم هنوز از این دنیا نبرده ام

نور شدتش بیشتر شد و گفت: تومتاسفانه مشکلاتت را بهانه کردی و هیچ نشدی من خودم بر روی مزارت مینویسم اینجا کسی خوابیده است که فقط نتواسته است او نمی توانست!!!!!!!! تو کسی هستی که خدا را فراموش کردی و از یاد بردی درست است که هر لحظه او را صدا میکردی ولی فکر میکردی اگر مسائل زندگی ات بر وفق مرادت نشود چه قدر بد میشود ولی نفهمیدی که خدای تو باید بالاتر از این مسائل باشد تو او را فراموش کردی

با غم گفتم آخر چه میکردم مسائل و مشکلات و مصائب زندگی بدجوری مرا درگیر خود کرده اند که اگر حل نشوند زندگی معنا ندارد !!!!!!!!!

نور باز شدتش بیشتر شد و گفت مشکل تو هم همین است باید همه آنها را رها میکردی و به خدا میسپردی فکر میکنی خدا آنها را حل نمیکرد خدا از خدا بودنش هیچ وقت کم نمیگذارد تو به او اعتماد نکردی !!!!

نور راست میگفت من فراموش کرده بودم خیلی وقت بود که  درگیر همه چی بودم ! ولی دیر فهمیدم از نور درخواست کردم و گفتم : اگه میشه رو سنگ قبرم بنویس مارا زندگی ساخت ای کاش شما را اندیشه بسازد  آهای آدما همه چیز را رها کنید و به خدا بسپارید !

نور خنده ای کرد و گفت : حالا که میخوای تجربه ات را بی چشم داشتی به دیگران بگویی خدا تو را به زندگی بر میگرداند ولی خودت با زندگی ات این جمله هایت را همه نشان بده!

یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 19:21 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

میدانم سخت است که بدانی از من دوری ولی متاسفانه ناخواسته بدون آنکه متوجه بشی از من دور شدی هزار بار ترسیدی اومدی گفتی : خدایا نمیخوام از تو دور باشم پس اگه راهم غلطه به من بگو !؟

ولی تو سرشار از آرزو بودی و شوق و شتابناک ! از تو گله دارم چون هزار بار به تو گفتم رها کن تا بفهمی چی درسته چی غلط! ولی تو کور شدی و ندیدی چون اون شده بود خدای تو!!!!!!!!!!!!!

حالا برای اینکه به سمت من برگردی فقط یه کار کن برای همیشه رهاش کن و از این به بعد فقط نگاهت به آسمان باشه تا بتونی فقط خدارو بپرستی عزیزم میدونم چون تجربه زیادی نداشتی اشتباه کردی ولی حالا بزرگتر از همیشه به زندگی لبخند بزن و بلند شو فریاد بزن و بگو به دنیا: دیگه نمیتونی فریبم بدی!

جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

زمان ها ی قدیم حدودچندین سال پیش وقتی جمعه ها میشد مادر بزرگم مارو میبرد حموم عمومی تا ما رو بشوره وقتی وارد میشدیم یه پولی میداد یه قبض داغون  میگرفت بعد میرفتیم حموم اول با سفیداب ما رو خوب کیسه میکشید بعد خیلی محکم ما رو میشست بعد که بیرون میومدیم برامون کیک میخورید ما هم با چه ذوقی میخوردیم ولی برای من جالب نبود وقتی میومدیم بیرون همه با نگاه حقیرانه مارو نگاه میکردند و من سرشار از خجالت!

حالا30سال گذشته و من تو یه برج زندگی میکنم خدا کمکم کرد و اون جا رو ساختم الان در بالاترین طبقه هستم شهر زیر پامه و اون حموم الان آوار شده و  و یه جای مخروبه است تو دلم گفتم خدایا شکرت که کمکم کردی تا به این جا رسیدم !

راستش خیلی سخت بود که به این جا رسیدم و لی فقط با سایه صبرو شکیبایی تونستم بیرون بیام و به این جا برسم میدونستم هیچ چیز پایدار نیست وبالاخره من موفق میشم ولی اگه همش با غصه بالا میومدم موفقیتم هم لذتی نداشت و لی الان خیلی خوشحالم چون وقتی در بدترین شرایط بودم پناهم فقط یه سجاده نمازم بودو خدا تنها آغوش گرم من و همه دلخوشی من !

خدایا شکرت .

به نام خداوند بخشاینده مهربان

خیلی وقت بود در جنگل زندگی میکردم دیگه شبیه این جنگلی ها شده بودم تا اینکه یه روز به لب جاده رفتم دیدم آدمهایی نشسته بودند و سرشان پایین و مشغول انجام کاری بودند نمیدانم چه بود ولی تمام صورتشان پر از نگرانی و تشویش بود بوی ترسشان به مشامم من میرسید  من هم ماندم چه کنم عقب برگشتم و رفتم ولی شب که کنار چشمه نزدیک کلبه ام نشسته بودم ! به صدای آب گوش میدادم ولی فکر آنها من را به خود مشغول کرده بود خودم را لای ملافه ای پیچاندم و لای سبزه ها خوابیدم !

دوباره صبح به لب جاده رفتم دوباره همان ها مشغول انجام کاری ! من هم هنوز متعجب بودم بالاخره رفتم کنارشان نشستم و گفتم : شما چیکار دارید میکنید  ؟؟؟؟؟؟؟

آدمی بود هراسناک و پر از دلهره در حالیکه عرق از صورتش میچکید و به چشمش میرفت و سوزشش آنرا بدتر عصبانی کرده بود با خستگی گفت : آه این گره باز نمیشد این کلاف درهم و برهم باز نمیشود ! لعنت به این زندگی!

سرم را بلند کردم و دیدم همه آنها مشغول باز کردن گره کوری در کلافی به هم ریخته هستند !! به آنها گفتم به کلبه من بیایید تا کمی حالتان بهتر شود !؟! ولی هیچ کدامشان گوش نکردند و گفتند ما وقت نداریم باید زیاد تلاش کنیم  زندگی مان بچرخد و گرنه گرسنه و بدهکار میمانیم ما باید بیشتر کار کنیم!

منظورم از حقیقت این بود:

زمانی میتوان بر اوج موج دریای زندگی روان بود که همه چیز را رها کرده و به اعتماد به خدا اعتماد کرد و به ایمان !ایمان آورد

همه ما به خدا ایمان و اعتماد داریم و لی خودمان به اعتمادمان و ایمانمان باور نداریم

بیاییدهمه چیز را رها کرده و به خدا بسپارید آنوقت بشینید و فقط منتظر بمانید فقط منتظر بمانید منتظر بمانید وقت بیشتری نمیگذرد که میبینی دنیا به تمامی خود را به شما پیشکش خواهد کرد

مثل هر روز قلاب ماهیگیری رو برداشتم و رفتم سمت رودخونه ! نشستم روی تخته سنگ همیشگی و کرم هارو زدم به قلاب چوبم بعد پرت کردم از خودم دورتر!

طبق معمول یه تکون بعد نزدیک کردن قلاب به خودت و درآوردن قلاب از دهن ماهی رودخونه ! این همه هیجان زندگی من بود !

دوباره یه کرم دیگه و یه پرتاب دیگه چشمام رو بستم کمی گذشت یه تکون دیگه ولی هر کار ی کردم سنگین بود چشمام رو باز کردم دیدم قلابم به یه سگ گیر کرده سنگین بود اصلا مایل نبودم اونو بکشم مثل اینکه مرده بود نمیدونم!

بالاخره کشیدمش بیرون رود خونه قلاب رو از پوستش کشیدم بیرون فکر کردم مرده ولی یه صدای زوزه کوچولو اومد نمیتونستم ولش کنم در حال مرگ بود مردد بودم چیکار کنم به هر حال اگه ولش میکرم یا میمرد یا خوراک بقیه حیوونا میشد دلم رو زدم دریا بردمش خونه یه پتو انداختم دورش  و خوابوندم کنار شومینه!.

ولی انگار پاش شکسته بود  رفتم سراغ مش باقر!: شکسته بند روستامون بود !

آوردمش اون هم با کلی چندش بازی پاش  رو درست کرد و هی غر میزد سگ نجسه بندازش بیرون بمیره تو این خونه دیگه نماز نمیاد اه اه اه

گوش ندادم به حرفش با خودم گفتم خوب شد ولش میکنم بره !

یه روز گذشت فرداش سگ نیمه جون فقط زوزه میکشید کمی شیر گرم کردم گذاشتم جلوش اون هم اول بو کرد و بعد کم کم داشت لیس میزد اصلا احساس امنیت نمیکرد پریشون بود منم اروم حرف میزدم شاید آروم بشه چندین روز به  همین منوال گذشت و اون خوب شد ولی به من عادت کرده بود پاهاش لنگ میزد صبح ها با هم میرفتیم ماهیگیری اولین ماهی که میگرفتم مال اون بود روز ها گذشت و من ماهی های زیادی میگرفتم خیلی زیاد شده بودند به خاطر همین با (هپی) اسمی که رو سگ گذاشته یودم! رفتیم بازار و ماهی ها رو فروختیم پول خوبی در میومد و من و هپی هی پول هارو گذاشتیم رو هم و یه قایق خریدم با یه تور ماهیگیری ومیرفتیم دریا !

و چند سال گذشت و ما با هم پول دار شدیم هپی شده بود جزیی از وجودم هر شب سر نمازم خدارو شکر میکردم به خاطر هپی!

موقع نماز خوندن هپی با تعجب نگاه میکرد و دست هاش رو زیر پوزه اش میزاشت  و زل میزد

تا اینکه یه شب بارون شدیدی گرفت و رعد برق به کلبه چوبی من اصابت کرد در چند لحظه آتش گرفت تا بیام به خودم بجنبم که بیام بیرون یکی از الوار های خونه افتاد روی من تقلا کردم که بیرون بیام ولی سنگین بود و از روم تکون نمیخورد بوی دود داشت منو خفه کرد هپی مدام پارس میکرد و ترسیده بود اومد پیش من با دست اشاره کردم که از پنجره بره بیرون ! ولی نمیرفت اومد زیر الوار و خودش رو بالا برد الوار رو پرت کرد اونور فکر نمیکردم یه همچین زوری داشته باشه ولی دیگه نمیشدنفس بکشم هپی مو به دندون گرفته بود تا ببره بیرون منو کشون کشون برد ولی دود آتش همه جارو گرفته بود هپی خودش رو اینقدر به در کوبید که درو شکست  بالاخره منو برد بیرون ولی از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم همه اهالی ده دورم حلقه زدند وقتی رو پا وایسادم با چشمام دنبال هپی میگشتم مدام سراغشو میگرفتم تا اینکه همه باانگشت جسدش رو نشونم دادن کنارش زانو زدم باورم نمیشد آروم بوسیدمش و روش یه پارچه کشیدم

چند روز گذشت و هنوز میرم کنار رود خونه تا شاید یه بار دیگه اونو خدا به من بده!

یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 17:57 ::  نويسنده : نیلوفر

دریا دریا را گشته ام کشور به کشور آمده ام اما جایی بوی تو را نمیداد

خانه به خانه رفته ام معبد به معبد سجده کرده ام ولی بوی تو را نمیداد

کنار قدیسان رفته ام اسقف اعظم دیده ام موبد و بودا و  ملا دیده ام ولی بوی تو را نمیداد

به کلبه مخروبه خود رفتم زانو را به بقل گرفته ام و گریستم و اشک امانم را برید

من تو را میخواستم که تقدیرم شوی قسمت من شوی !

وای چرا عاشق شدم من دیگه از دست این دل یه کم آروم ندارم

خدایا

ای کاش من همه بودم تا با همه دهان ها تو را صدا میزدم

کاش من همه چشم بودم تا تورا میدیم کاش من قلب بودم تا همه قلب ها از تو پر بشود

دیگر نایی برای نفس دیگر ندارم ! یارم به کنارم میاید و میگوید تو را چه شده!

میگویم :دل تنگم از بهر خدا که نیست آه من پیدایش نمیکنم

با ملاطفت میگوید : چرا هست جز با چشم دل نمیتوان خوب دید! هر چه هست از دیده پنهان است .

من هم با بی حوصله گی به سمت روز نامه میروم صفحه اول همشهری میبینم کودک 6ماهه ای در سوریه سرش را بریده اند برای اینکه بشار اسد حکومت را رها نمیکند به یارم نشانش میدهم و میگویم ببین خدا نیست

یارم بند دلش پاره شد و تلخ گریست من را محکم گرفت و گفت : تلخ است

وقتی اشکانش را دیدم که چه معصومانه گریه میکند دستانش را گرفتم و گفتم نه خدا هست زیرا دلی که از بهر کودکی بی گناه شکست به یقین خدا در قلبش محمل گزیده است

چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 19:40 ::  نويسنده : نیلوفر

      به نام خداوند بخشاینده ومهربان

زمان زیادی می گذشت که از این دنیای ماشینی و آدم های رباطی خسته شده بودم به خاطر همین به مزرعه پدربزرگم رفتم که پر از گل های آفتاب گردان بود  هر روز صبح به میان آنها میرفتم و از دیدن آنها روحم آرام میگرفت نسیم که بین آنها میپیچید انها میرقصیدند و من هم نیز همراه آنان احساس خوبی داشتم ولی دلم بد جوری سیاه شده بود همه دلم پر شده بوداز استرس کار های روزانه و رغابت با اطرافیان و نتیجه اش این بود که نمیتونستم آرامش داشته باشم خیلی پوچ و توخالی شده بودم نه چیزی برای بودن و نه چیزی برای داشتن و نه چیزی برای یاری رساندن من بد جوری کم آورده بودم به سر مزرعه رسیدم نزدیک ظهر بود همه گل ها رو به آفتاب چرخیده بودند و تمام گل هاشون رو باز کرده بودند اینقدر من  هم رباطی شده بود که با چهره مغموم به کار اونها نگاه میکردم بدون اینکه حسی  و فکری داشته باشم من هم گفتم بزار با این گل ها کمی به آنسوی آسمانها نگاه کنم

نگاهی انداختم آفتاب چشمانم رو میزد ولی با این حال نگاه کردم انگار منتظر معجزه بودم ولی مگه من چی بودم یه آدم تو خالی و پوچ!!!!!!!!!

یه دفعه چشمانم به چیزی برخورد دیدم پروانه ای روی گل آفتابگردان بزرگی که به تمامی رو به آفتاب بود نشسته و مدام گل را میبوسید تمام گوشم را تیز کردم یه صدای پچ پچ میومد!

پروانه به گل میگفت متشکرم تو زندگی منو نجات دادی من دارم لذت  میبرم و این همه رو مدیون تو هستم تو همه روز رو به آفتاب میشی و برای خیلی از ما زندگی به ارمغان میاری تو جلوه ای از خدا هستی!

گریه ام گرفته من از یه گل هم کمتر بودم اون تونست به یه پروانه کمک کنه ولی من حتی برای خودم هم کم گذاشتم!

بلند شدم ایستادم من هم مثل آن آفتابگردان ها رو به نور خورشید ایستادم هوا گرم بود چند دقیقه بعد از هوش رفتم مثل اینکه گرما زده شده بودم  انگار روی سرم سایه ای انداخته بودند چون از شدت گرما کاسته شده بود ولی بدنم لمس شده بود نای باز کردن چشمانم را نداشتم!

صدای همهمه ای میامد تمام گل ها با هم حرف میزدند و سرود میخواندند ولی انگار خطابشون به من بود چون مرا به نام انسان صدا زدند و گفتند:

خدایش به او رحم کند خیلی بیچاره است هنوز راز زندگی را درک نکرده است هنوز نمیداند که خوشبختی را چه طور میتوان احساس کرد!

ولی یکی از آنها به من گفت : بلند شو راز موفقیت ما فقط تو یه چیزه! میدونی چیه

ما دل را برخدابستیم و چون میدانیم که او هر روز صبح با ماست و هر روز ! روز تازه ای است پس میدانیم که هر لحظه با ماست ما خوشحالیم و ایمن! ولی ما برای تشکر هر روز رو به این آفتاب می ایستیم و انرژی ها را ذخیره میکنیم تا شاید حداقل پروانه ای زنده بماند و یا کرمی تبدیل به پروانه شود و یا شته ای زیر سایبان برگ هایمان کمی آرام بگیرد یا این محصول ما بشود غذای شما ها!

خدا به ما یاد داد ایثار و یاری رساندن به دیگر موجودات عین پرستش اوست و ما همیشه از این پرستش از او لذت میبریم و میدانیم عشق یعنی ایثار!

شب شده بود به هوش آمدم دیدم همه گل ها خوابیده اند ولی مهتاب همه جارا روشن کرده بود ایستادم و رو به مهتاب کردم و در دل گفتم : خدایا زخمی شده  ام شکسته ام از پا افتاده ام من تنها هستم دلم تو رو میخواد ولی تو بزرگی و دل من سیاه و کوچک من هیچی نیستم ولی تو همه چی ! آه من چه کنم

نسیمی به دورم چرخید چشمانم را بستم ودر گوشم نجوا کنان گفت: ای بنده من آرام باش من کنار توهستم و هیچ وقت  تورا ترک نمیکنم من کنارت هستم عزیزم در آغوشم بخواب و بدان همیشه جلو تر ازتو حرکت میکنم و من همیشه در تقدیر تو هستم

من هم گفتم از اید به بعد جوری قدم بر میدارم که هر چی هست فقط تو هستی فقط تو! عزیزم دوست دارم

من نیز تو را دوست دارم

چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : نیلوفر

         به نام خداوند بخشنده ومهربان

خدایا سلام به روی ماهت!

پروردگارا امشب شب آرزوهاست و در دل هزاران آرزو دارم ولی نمیشه همه رو دونه دونه بگم ولی میشه همه اون ها رو را در یک آرزو جمع کرد حالا امشب میخوام آرزو کنم خدایا تورا قسم بر همه صفاتت بر همه جلال و قدرتت تورا قسم بر عشق فقط یه آرزو میکنم: پروردگارا تورا از خودت برای همه گدایی میکنم تو را برای همه و همه میخوام هر جای دنیا که هستند با هر رنگی با هر جنسیتی با هر مقامی هر جوری که هستند خدایا خودت را قسمت ما کن همه ما به گونه ای تورا کم داریم خدایا دلم بنای گریه میگذارد طلب یار میکند و دلم خوب میداند جز تو محبوب دیگری نیست دلم تو را میخواهد همه تو را میخواهند به اسم های مختلف یکی آرامش! یکی عزت! یکی سلامتی! یکی خوشبختی !یکی ....

خدایا قسمتو تقدیر ما شو در هر دو دنیا!

خیلی خیلی خیلی دوست دارم

سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : نیلوفر

سلام عزیزم دلم خیلی واست تنگ شده همیشه میرم زیر آسمون قشنگت و چشم میدوزم به بازی شفق قطبی انگار تو به من میخندی اون هم یه لبخند نقره ای رنگ با سبزی زندگی!

راستش میخواستم بگم ای کاش الان درکنار اون دشت و تک درخت بودم که چندین سال پیش اونجا بودم یادش بخیر با هم بودنمون عالی بود !

خدایا دلم واست تنگه واسه بودنت واسه خنده هات واسه قشنگی هات واسه همه چی! تو این مدت که همش مشغول کار بودم دلم خالی شد از عشق تو چون همش دچار ترس و التهاب شده بود وومطمئنم که جایی که ترس باشه تو نیستی میدونم نیستی!

تو سرچشمه خیر وبرکت هستی پس چرا من همش دچار ترس شده ام امروز دیدم که تو اومدی یعنی بودی همیشه ولی یه جوری محسوس تر اومدی ! کنارم بودی مطمئنم چون احساست کردم خدایا دلم آروم شد !

دیگه ترسی نیست چون در گوشم عشق رو نجوا کردی و من حالا داد میزنم فریاد میزنم تا دیگه یادم نره آره من میگویم: ای کسی که بود من از بود توست نفس من عشق من یار من عشوق من همه هستی من امید من قدرت من نگار من خنده من ای همه دل خوشی من همه باور من  عاشقانه صادقانه وفادارانه دوست دارم دوست دارم دوست دارم من نه بهشت تو رومیخوام نه جهنمت رو من دلم فقط یه نگاه تورو میخواد عزیزم.

چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:43 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

یادمه که یکی از عزیانم همیشه میگفت: ارحم! ترحم!

یعنی به دیگران رحم کن تا بهت رحم کنند با همه مهربون باش !

یادمه که چندروزی بود از همه چی خسته شده بودم به خاطر همین با چندتا از فامیل ها رفتم به مسافرت ولی چه مسافرتی ای کاش نمیرفتم ! وقتی به لب دریا رسیدم چندتا از اقوام محترم شروع کردند به حسادت بنده و تخریب روحیه ای که اون لحظه واقعا نداشتم حالم داشت بهم میخورد از این آدم هایی که با مهمونشون این طوری میکنندمن هر چی بودم بالاخره مهمون بودم بگذریم خیلی حالمو گرفتند از این و اون حرف زدند و من ساده چه باور کردم !

از سفر برگشتیم و بعد از چند مدت فهمیدم که همه حرفاشون دورغ بود و بر حسب حسادت بود به قدری عصبانی شدم که میخواستم برم اونهارو  از کار در اون شرکت بندازم و یه دعوای حسابی راه بندازم اگه این کارو میکردم زندگیشون بهم میخورد و آبروشون میرفت ولی بیخیالی طی کردم و فراموش کردم چون یکی از عزیزانم به من گفته بود: ارحم! ترحم!

بعد یه ماه تابستون شروع شد و من بازم دلخور بودم ! اون تابستون من یه ماشین خریدم و با دوستای خودم رفتیم مسافرت جاده خلوت بود رفتم دنده3 بعد 4سرعتم120تا  جاده دو طرفه بود به پیچ بعدی که رسیدم دیدم  یه تانکر نفت با یه سرعت فوقولاده کم داره میره تو اون سر پایینی نمیتونستم محکم ترمز کنم گفتم ازش سبقت میگیرم ردش میکنم ولی وقتی سبقت گرفتم یه اف 12 از روبه رو میومد چاره ای نداشتم محکم ترمز کردم ولی ماشین مثل قایق سر میخورد  همه این حادثه ها در عرض چند ثانیه افتاد تو دلم گفتم : خدا کمکم کن!

ماشینم چپ کرد و چندتا ملق زد گردو خاک پر شده بود پاهامو رو هوا میدیم ماشین رو به سقف افتاده ود و لاستیک هاش رو هوا بود شوکه شده  بوده بودم چندتا ماشین که رد میشدند با دیدن صحنه به کمک ما اومدن و مارو از ماشین بیرون کشیدن زبونم بند آمده بود نگران خودم نبودم فقط نگران دوستام بودم اگه اتفاقی می افتاد همه چی تقصیر من میشد اونا امانت بودند ولی همه اونا سالم بودند مثل یه معجزه بود همه مون سالم بودیم ودباره یاد اون حرف عزیزم افتادم به دیگران رحم کنید تا بهت رحم کنند ! خدایا شکرت

دوستتان دارم بسیارو بسیار

خدایا متشکرم

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان