امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:40 ::  نويسنده : نیلوفر

 

دوزندانی در یک شب بارانی از پشت میله های زندان به بیرون منگریستند یکی میگفت: چه قدر گل لای اینجه جمع شده !

دیگری میگفت: به ستاره ها نگاه کن چقدر زیبا میدرخشند 

واکنون ما آن زندانی دنیایی هستیم که تا دیروز خاک و گل را میدیدم و اینک کهکشانی در نگاه و دلمان جاری است !

آگاه باشید ! عظمت به آن چیزی که نگاه میکنی نیست عظمت در نگاه تو نهفته است

برگ درختان سبز در نظر هوشیار

هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:28 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

  

 یادم میاید کسی به من گفت اگه توانستی جهان را در نگاه یک فرد روستایی ببین همیشه به این  جمله میخندیدم مگه یه آدم روستایی چی میدونه از دنیا ؟

وقتی توی آزمایشگاه شیمی کار میکردم و خیلی از داروها رو درست میکردیم مثل استامینوفین و... به خودم میگفتم ما از همه برتریم چون ما کاری انجام میدهیم که کم کسی علمش رو داره!

بگذیرم مارفتیم کاشان وبعد از کلی گشتن به خونه یک روستایی دعوت شدیم برای ناهار!

تو اون خونه که وسط باغ بود اون خانواده با دختر و عروس هاش داشتند گلاب گیری میکردند خونه پر از صفایی بود اون ها به قدری خوب بودند که شرمنده اونها شدم کمی با خجالت نشسته بودم ولی اون ها با لبخندشون کمی منو آروم کردند بعد از صرف ناهار ظرف هام خودم رو برداشتم تا اونا یه وقع به خاطر من کار نکنند و کلی از اون ها تشکر کردم بعد از شون کلی گلاب خریدم

وقتی از اونها خداحافظی کردم و برگشتم خیلی چیز ها یاد گرفتم یعنی اونها به من یاد دادندکه میشه دنیا رو در نگاه یک روستایی دید اونها بدون اینکه بفهمند من چه کسی هستم پذیرای من بودند وهمه خنده هاشون رو نثار من ,غریبه کردند ولی اگه تو خیابون پر ترافیک ما بود هم محله هایی من میگفتن: برو بابا خدا پدرتو بیامرزه!

دنیا یعنی یک نگاه مهربان, دنیا یعنی بدون چشم داشت همیار دیگران , دنیا یعنی من با تو در کنار هم بدون ریا و غرور, دنیا یعنی مهمانی کسی که نمیشناسی ,دنیا یعنی همه هستی ات رو یک لقمه نور کنی و به دهان گرسنه ای بزاری ولی از ایمانش نپرسی!

پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:5 ::  نويسنده : نیلوفر

همه تو ترس بودند اخبار اعلام کرده به علت نزدیکی قمر زمین دریا دچار جزر ومد وحشتناکی شده از کنار دریا باید دورشوید مدیریت بحران تمام شهر رو تخلیه کرده بود اما من نتونسته بودم برم مونده بودم صدای موج ها منو ترسونده بود شهر خالی شده بود از تنهایی داشتم میمردم رفتم حیاط چشمام به تور ماهی پدر ماهیگیرم افتاد دلم خیلی سوخت این همه مردم اینجا زحمت کشیدن تا یه خونه بخرند حالا همه چی داشت ویران میشد با عصبانیت به طرف دریا رفتم ماه خیلی نزدیک بود انگار داشت قیامت میشد !!!!!!!!!!

داد زدم : آهای خدا صدای منو میشنوی تو کجا هستی مگه تو سرچشمه خیر برکت نبودی ؟ این چه وضعشه؟ همه چی ویران شده نکنه داری دیر میکنی ؟!

یه دفعه باد درخت هارو از جا کند! با خودم گفتم حتما عذاب خداست الانه که منم بمیرم ولی آخه چرا مگه خدا مهربون نبود چرا آخه مگه ما چیکار کرده بودیم به کدامین گناه نکرده؟

باد داشت منو هم میبرد خودم رو به یه درخت تنومند چسبونده بودم فقط داد میزدم از ترس !؟ یارم اومد پیشم منو محکم گرفت و گفت: نترس این عذاب خدا نیست داره شما رو نجات میده!

ماه نزدیک تر شد موج های دریا به ما هم رسیده بود ماه خیلی نزدیک تر شد ولی یارم که اومد پیشم دلم آرومتر شد دستمو گرفت و گذاشت روی ماه تونستم لمسش کنم  اه چقدر زشت بود فقط ازدور قشنگه!

بعد یه دفعه ماه دور شد و در عرض چند ثانیه همه چی فروکش کرد سکوت مطلق حکم فرما بود انگار شهر مرده ها بود با تعجبم گفتم : چی شد ماه برگشته سرجاش

یارم گفت: شما آدما چرااین قدر ناشکر هستید ؟ خدا داشت شما رو نجات میداد !

- اگه نجاتش اینه پس عذابش چیه تو چی داری میگی ندیدی چی داشت میشد ؟

-به مو میرسه ولی پاره نمیشه مطمئن باش!

- منظورت رو نمیفهمم؟ کدوم نجات

-عزیزم زمین شما مسموم بود باید یه چیزی شما رو پاک میکرد مثل صیقل الماس توسط سمباده واسه پاک شدن

-با کلمات بازی نکن! بگو جریان چی بود؟!

-تمام عراضی اینجا و آب دریاتون آلوده بود به مواد رادیو اکتیو خدا واسه نجات شما باید پاکتون میکرد وگرنه از چرنوبیل هم بدتر میشد

-آه چرا من کار های خدارو درک نمیکنم و نمیفهمم

-برای اینکه بصیرت نداری

- چه ربطی داره ؟ ماه نزدیک شده همه چی وحشتناکه تو اون لحظه چه طوری خدا رو حس کنم این چه دوست داشتنیه که من درک نمیکنم

-خداهیچ وقت دیر نمیکنه این جوری فکر نکن اگه خسارتی شهر رو گرفته خدا خودش درستش میکنه

-واقعا راست میگی که اینجا آلوده بوده؟!

-بله ولی آلودگی ذهن شما با نزدیکی خورشید به زمین هم پاک نمیشه چرا متوجه نیستی  وقتی آلودگی و بدی شما رو در بگیره خدا شمارو نجات میده و خب شما همیشه اشتباه فکر میکنید که مصیبته ولی این عین رستگاریه

روز ها گذشت به علت توریستی بودن اونجا همه ارگان ها بسیج شدن و همه چی رو مثل روز اول درآوردن

ولی من هیچ وقت حرف یارم یادم نمیره (اگه روزی مصیبتی وارد شد بدونم عذاب خدا نیست بلکه عین رستگاریه)

البته اگه عاشق باشی و خدا تو قلبت محمل گزیده باشه!

 

 

به نام خداوند بخشاینده مهربان

بعد از زلزله بم به صورت داوطلبانه با بچه های کمیته امداد به محل حادثه آمدم و میخواستم کمک کنم به روستاهای اطراف رفتیم و خانه هایی که از بم دور بودند همه چیز با خاک یکی شده بود وحشتناک بود هر لحظه میگفتم که برگردم اما ناگهان صدایی میخکوبم کرد صدای زجه میومد با بچه ها به طرف صدا رفتیم همه گروه پخش شده بودیم ما 2نفر بودیم همکارم اون خونه رو دور زد و گفت ما به کمک بیشتری نیاز داریم من میرم بقیه رو خبر کنم تو بمون و سعی کن باهاش حرف بزنی تا آروم بشه

اون رفت و من  رو به خانه مخروبه کردم و صداش کردم و گفتم :لطفا آروم باشید ما الان شما رو نجات میدیم لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید

بایه صدای آروم گفت :کمکم کن تا اونا بیان من میمیرم لطفا بیا تورو به خدا بیا!

دلم لرزید خیلی میترسیدم جلوبرم من ناشی بودم ولی رفتم جلو سعی کردم دونه دونه آجر هارو کنار بزنم تا اون باور کنه که دارم کمکش میکنم تا جایی که توان داشتم اون هارو کنار زدم حدود دو ساعت گذشته بود ولی چرا کسی نیومد شاید تعداد مجروهین بالا بوده که همکارم برنگشته!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بالاخره بهش رسیدم یه پسر نوجوان بود که پاش شکسته بود دوتا تخته پیدا کردم باباند هایی که همرام بود بهم بستم و کشیدمش بیرون وقتی بیرون اومد رو زمین غلطید و از حال رفت نمیدونستم آیا کس دیگه ای هست یا نه؟ شبیه یه تونل بود داخل خونه جالب بود که اونجا سالم مونده بود به داخل رفتم صدا زدم آیا کسی  اینجاست؟ آهای

نمیدونم ولی  یه چیزی انگار منو به داخل کشید دومتر بیشتر نرفته بودم که تونل آوار شد و راه خروجی بسته شد از ترس زبونم بند اومده بود شروع کردم به داد زدن ولی کسی به دادم نرسید چند ساعتی گذشت اکسیژن داشت تموم میشد و تنگی نفس داشتم پیدا میکردم شروع کردم به غر زدن که چرا خدا این سرنوشت رو واسم گذاشته؟

از حال رفتم دیدم رو یه صندلی نشسته ام و دارم با شیطان مچ میندازم خیلی زورش به من زیاد بود داشت دستم میخوابید و من داشتم میباختم بهم خندید و گفت مطمئن باش کسی که واسه موهبت های خدا غر میزنه مغلوب من هستند از جمله تو!

گفتم :نه من نمیبازم من بازی رو میبرم

مدام داشتم همه زورم رو جمع میکردم تا ببرم شیطان خندید وگفت : آدمایی که به دیگران کمک میکنن و تو بوق کرنا جار میزنن آدمایی هستند که اول جلو خودشون باختند و بعددر محضر خداشون من از این باخت شما لذت میبرم

باگریه گفتم من کی تو بوق کرنا داد زدم ؟ چرا دروغ میگی

- چرا همین الان داشتی غر میزدی!!!!!!!!!!!

تو دلم گفتم خدایا به من یه فرصت دیگه بده تا به این راحتی خودمو نبازم خدایا کنارم باش من دارم میبازم کمک کن تا به اصل وجود خودم برگردم میدونم که اگه برگردم همیشه برنه ام چون تو درونم تو هستی من خدا دارم آره من خدا دارم

خندیدم و بعد دست شیطان را خواباندم و گفتم من خدا دارم اون از رگ گردن نزدیک تره اینقدر دوسم داره که منو ببخشه و دوباره خودش منو نجات بده دیدی خدا منو دوست داره و من هم اونو ! تو باختی !!

وقتی به هوش اومدم دیدم بچه های امداد دارن منو احیا میکنن من نجات پیدا کرده بودم من بازی رو برده بودم من مچ شیطان را نخواباندم خدا بود اون همیشه جلوتر از من حرکت میکنه

خدایا دوستت دارم

امام زمان دوستت دارم

عزیزانم دوستتان دارم بسیارو بسیار

سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:0 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند جان و خرد

باد لای شاخه و برگ درختان میپیچید بوی گل های بابونه هوا را پر کرده بود هوا خنک بود پایم روی زمین بود و رطوبت علف ها من را سرمست کرده بود .

یارم کنارم بود و به من نگاه میکرد به من گفت : چه کنم از داد این روزگار فلک امانم نمیدهد امان میخواهم فریادم میدهد

دستانش را فشردم و گفتم : ای یار خوب من تو با روزگار چه کار داری؟ مگر روزگار مهم است

با دلخوری سرش را برگرداند و گفت :آه من دارم همه سعیم را میکنم که زندگی کنم ولی همه چی ولی آه بس کن تو نمیبینی که همه چیز به هم خورده نگو که نمیبینی

گفتم: آری من نمیبینم چون نباید دیده شود باید با همه چشم ها تو رو دید فقط تو

گفت: توعاشقی درد مرا نمیدانی

گفتم: مگر عشق تنها حقیقت مطلق نیست مگر درستی در بودن کنار دلبر نیست؟

گفت:میدانم که صادقی و پاکی ولی دنیا برای همه دارد تاریک میشود

گفتم : دلبرم تو باید بدانی در پس همه لحظات باید کمال را ببنی حتی اگه همه چیز بد است ولی تو باز کمال راببین اگر همه چیز تاریک است تو آورنده نور باش! اگر همه دارند به بیراهه میروند تو آورنده نور باش

گفت: چه طور نور باشم در حالیکه خود احساس گمراهی و حیرانی میکنم و کاسه چه کنم چه کنم به دست میگرم

گفتم: فقط یک راه داری ! آن هم ایناست که: : : : : : اول رو به روی آینه به خود بخند و بعد برو به سمت پنجره و سرت را بالا بگیر و بگو : خدایا کنارم باش جلوتر از من برو و باز هم کنارم باش

یارم بالاخره خندید و گفت : متشکرم چشم هام رو باز کردی من باید کمی این پنجره رو باز کنم

با یارم بلند شدیم و رفتیم کنار ساحل وقتی موج ها می آمدند به ساحل به یارم گفتم همه دلواپس هایت همه دل نگرانی هایت همه غصه هایت را به موج ها بسپار

دوستتان دارم بسیار و بسیار

 

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

دوستی بود به وسعت یک آسمان آبی بود به رنگ دریا ! سبز بود به رنگ طبیعت !

خیلی خوب بود اون یکی از بهترین دوستام بود حرفام رو میفهمید ازم انتقاد میکرد تعریف میکرد خیلی کامل بود مثل گل رز بی نقص وفوقولاده بود درد هام رو بهش میگفتم اون هم گوش میداد وقتی اون حرف میزد من به یکباره جان میشدم تا بفهمم چی میگه خیلی دوسش داشتم هنوز هم دارم ولی به یکباره گذاشت رفت نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شاید دلایل زیادی داشته باشه و قابل قبول  ولی دلم براش خیلی تنگ شده بود ولی اون نبود !یه جوری رفت که انگار هزار ساله که نبوده!

نمیدونم کجاست و دیگه نمیفهمم اهل کجاست دیگه باورش ندارم چون من ازش چیزی تا به حال نخواسته بودم

ولی میخوام شما بهش بگید این رسمش نبود حالا فهمیدم که دوستی به همین راحتی ها نیست بودن در دوستی یعنی در تمام فراز نشیب باشی و خم به ابرو نیاری چون در این کره زمین ما همه با همه تنها هستیم پس ای کاش میشد ما همه با هم کنار هم میموندیم و همیار هم بودیم ای کاش !!

دعا میکنم خدایا میگم خدایا همه ما رو به هم آشتی بده و کمکمون کن که همیار هم باشیم در صلح و بودن در همه لحظات خدایا ماهمه عشق رو در این جا کم داریم خدایا .....

دستام به سوی توست

 


 

جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 22:17 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

وای که چه دل انگیز بود نفس هایم آرام هوا مطبوع به نرمی روی تشکی که داخل قایق بود دراز کشیده بودم بالای سرم سایه بانی بود که آفتاب صورتم را نمی سوزاند اما گرمای لطیفش تنم را نوازش میداد این رود خانه هم آرام بود صدای شر شر آب که موسیقی لحظات خوش من بود وه که دل انگیز بود چشمانم بسته بود تمام این زیبایی ها در کنار من بود با تکانی شدید چشمانم را باز کردم اه لعنتی خواب نازم را ربود تکانی دیگر و تکانی دیگر به قایق بان داد زدم چه خبر است صدایی نیامد بلند هراسناک نگاه کردم من فقط خودم بودم  ای بابا یادم نبود من که قایق بان نداشتم رود خانه ام کوچک و آرام بود این دیگر از کجا آمد آریزونا هم به این بزرگی نبود خروشان بود خود را جابه جا کردم دنبال پارو میگشتم وای پارویی نبود مسر تند وتند تر شد نمیدانستم چه بگویم حتی اسم خدا هم به زبانم نیامد آخر این مشکل را خود به وجود آورده بودم به او چه بگویم حماقت خودم بود اما آخر رودخانه آرام و کوچک بود اصلا فکرش را هم نمیکردم که به این جا ختم شود طولی نکشید که سنگ های بزرگ نمایان شدند تمام تنم یخ کرد به قدری بزرگ بودند که اشهدم را خواندم اما دوست نداشتم برم کلی برنامه داشتم تازه شهریه کلاس هایم را ریخته بودم ای کاش چند جلسه میرفتم فقط پول مفت دادم لعنت به من رشته افکارم با اولین سنگی که به قایق خورد پاره شد قایق سوراخ شد سنگ بدی دماغه قایق را شکست طولی نکشید که کل قایق شکست به درون آب افتادم سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد شنا هم بلد نبودم موج های سهمگین منو به این طرف و آن طرف پرت میکرد سنگ ها تمام بدنم را کوفته کرد درد سراسر بدنم را گرفته بود رمقی برای نفس دیگر نبود نمیدانم اما بیهوش شدم صدای کسی می امد کسی دستم را گرفت حالم بدتر شد دستان زمخت و کلفتش دردم را بیشتر کرد صدا کردم که رهایم کن اما ناله کوچک بیشتر از زبانم در نیامد حتی گریه هم نمیگرفت دیگر هیچی نفهمیدم نمیدانم چقدر طول کشید اما از درد به هوش آمدم دوباره قایقی بود اما نه قایق من گوشه ای کنار قایق بی جان افتاده بودم سرم را بلند کردم آه او همان مرد بود با آن دستان کلفت لباسی سیاه بر تن داشت کلاهی سیاه هم بر سرش بوی تعفنش مرا به ستوه آورد

-من کجام

-تو قایق من

-شما کی هستی ؟

-من یک مامورم

-منو کجا میبری چرا اینجا این قدر تاریکه مهتاب هم نیست

-بهتره به این چیزا فکر نکنی دارم میبرمت

-کجا آی درد دارم ترو خدا سردمه محض رضای خدا هم که شده اون پتو کنار دستتو به من بده

آن را برداشت به آب انداخت با گلایه نگاهش کردم فکم قفل شده بود سرما امانم را بریده بود

- گفتم که بهتره به این چیزا فکر نکنی من دارم میبرمت

ـکجا؟

- همه چیز حاضره واسه محاکمت سکوی اعدام هم آماده جلاد هم شمشیرش تیز ه دردت نمیاد در یک لحظه میبره

اشکانم فرو ریخت بلند شدم که به داخل آب بپرم غرق شدن به از این خفت خواری بود چشمم که به آب افتاد شمشیر ان جلاد صحنه بهتری بود نمیدانم چه موجوداتی بودند اما وحشتناک بودند شاید این جا جهنم بود و من مردم و اومدم به دوزخ وای خدای من این همه خفت و خواری حق من نبود دل خوشی من فقط یه گرمای خورشید بود یه پرنده من که کسی نبودن چیزی نداشتم که حتی بخوام مالیاتش رو بدم قایق به خشکی رسید ظلماتی بود منو به ضور پیاده کرد رو پا بند نبودم از سرما لمس شده بودند با گلایه گفتم ترو خدا ولم کن آخه جرم من چیه

-جرمت ورود به رود خانه ماست اینجا مال حاکم منه حق ورود نداشتی

- تابلو ورود ممنوع میزاشتی میمردی؟

-دستاتو بده باید ببندم

جلو آمد با همان دستان زمختش با طناب محکم کشید داد زدم توجه نکرد راه رفت وطناب را کشید وضعیتم از یک گوسفند هم بدتر بود قدم هاشی تند بود خوردم زمین مرا میکشید فریاد زدم بی انصاف من یه انسانم نکش دارم از درد میمیرم ایستاد و منو بلند کرد و گفت من وقتی واسه اه ناله تو ندارم حاکمم منتتظره نباید دیر کنم

- ترو به خدا قسم دادم

- خدا هم به فریادت نمیرسه

لالمونی گرفتم ترسیدم مگه میشه خدا نیاد اون هیچ وقت دیر نمیکرد اما حالا کجاست نمیبینه بنده اش چه داره میکشه

مرا به دنبال خود میکشید از دروازه ای وارد شدم وای خدایا ای کاش کور بودم و نمیدیدم این جا کجاست اون خدا که من میشناسم حتی جهنمش هم قشنگه اینجا دیگه کجاست راه تنفسیم داشت بسته میشد هوا کثیف بود به یه جا رسیدیم دستانم را باز کرد جلو سکویی منو انداخت ........

همه چیز برای محاکمه من اماده بود بلند شدم شاید قاضی منصف باشد اما او هم دستخوشی از ان مرد سیاه پوش نداشت وحشتناک بوددلم به شور آمد با صدای بدی گفت مجازاتت مرگ است عزیزم شمشیر دوست داری یا طناب یا خورده شدن من حاکم منصفی هستم حق انتخاب با توست دوست داری چه جوری سرتو بزنم؟

- آخه به چه جرمی؟

- به رود خونه من پا گذاشتی

- مالکش تویی سند شو ندیدم؟

مرد سیاه پوش لگدی نثارم کرد آه آه دیگر طاقت ندارم

-این رودخونه منه

- همه چی مال خداست مالک بر حق اونه

جلو آمد با دستانش گلویم را فشار داد نه خدا منم اگه سجده کنی از گردنت میگذرم

-خج..الت ب...کشش.. خدا ک....جا ت.. و کجا

-با یه فشار دیگه گردنت رو میشکنم اگه قبولم کنی رهات میکنم

-نه

دستانش را شل کرد با افاده گفت لیاقت نداری من جونتو بگیرم جلاد کجایی؟

نمیدانم چه موجودی بود حداقل آدمیزاد نبود شمشیر نبود بیشتر شبیه یه داس بزرگ بود چه برقی میزد تیز تیز بود دوباره پرسید سجده میکنی

- نه

هر آن وسوسه میشدم که خم شوم اما نه نگارم دلگیر میشد به او گفته بودم تا سر حد جان دوستش دارم حالا که وقته عمله نباید نه نباید محبوبم فراتر از جان بی مقدار من است اما چرا به دادم نمیرسد در دل گفتم خدا هیچ وقت دیر نمیکنه

سیلی به صورتم زد گونه ام داغ شد دیگر نمیشنیدم چشمانم را به آسمان دوختم اه چه اسمانی یه ذره نور نبود در دل  گفتم نگارم محبوبم دارم میمیرم واسه خاطر تو جان من یادت نره دوست داشتم هزار بار گفتم بازم میگم عشق یعنی ایثار 

جلاد داس بزرگش را بالا برد گردن نازکم قابلت رو نداره خدا !تقدیم با عشق .پایین آورد داسش را اما قبل از اینکه به گردن من بر خورد کند آسمان شکافته شد رعد و برقی زد و به داس آن برخورد کرد و جلاد در جا خشک شد صدای هم همه همه جا پر شد شوری بر پا شد دیگر ندانستم چه شد من خوابیدم خسته تر از  حتی یک هیجان کوچک چهارشنبه سوری بودم به من چه بزار بخوابم روی زمین افتادم لعنتی چقدر سخت بود موقع مرگ هم یه جای نرم گیرم نیامد . امد منو در آغوش گرفت چه بوی مطبوعی روحم آرام گرفت دیگر آن مرد سیاه پوش نبود هر که بود خوب بود با صدای بغض گفت آروم بخواب نمیزارم دیگه  کسی اذیتت کنه من کنارتم

روزها گذشت از بستر بیماری بیرون آمدم و بالاخره رغبت کردم چشمانم را باز کنم آن مرد سیاه پوش که دستانم را با طناب بسته بود تا جایی که توانسته بود مچ دستانم را بریده بود سوزشش هنوز پابرجا بود اما دستانم در دست کسی بود با مرحمی زخم هایم را پوشاند کمی سرم را بلند کردم لبخندی زدم او با گریه لبخندی زد و شردع کرد به گلایه : نگارم محبوبم چه بر سر تو آمد ندانستی بدون تو چه کنم به کدامین سو برم آخر تو امید منی در این دنیای پر از بیم و هراس من بدون تو نگارم چه کار کنم نداستی فراقت مرا میکشد بلند شو وایسا تکیه گاه منی

-عزیزم من چطور تکیه گاه تو هستم در حالیکه من خودم سراسر نیاز به تو هستم

-نگارم یارم دوست من منو ببخش اگه اونجا بودم نمیذاشتم با تو این طوری رفتار کنن

- تقصیر من بود من سهل انگاری کردم پا به جایی گذاشتم که نباید میزاشتم

-این حرفو نزن تو فقط دلخوشیت یه صدای آب بود و خورشید تو مست زیبایی خدا شدی

-خدا از دستم ناراحته

-آخه واسه چی

-نمیدونم

-نه ناراحته نه خوشحال عصبانی از دست اونا که با تو این رفتارو کردن اونا با نقشه قبلی این رفتارو روکردن

- چرا من که کاری با کسی نداشتم

-نازگلم پاک بودن و جز برای خدا سر خم نکردن بها داره که تو هزاران بار پرداخت کردی و من دیدم که چه دردی کشیدی نگارم بلند شو بیا پشت پنجره چیزی منتظرته

با کمکش بلند شدم به پشت پنجره رفتم دردام یادم رفت خدا پشت پنجره اتاقم بود جلو آمد همه وجودم شد با نرمی گفت خدا سهم کسیه که دوسش داره بسیار و بسیار .

پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, :: 9:14 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

به کنار همان تک درخت رفتم که در دشت خدا بود اینجا همیشه من ودوستم با هم قرار داریم کم کم خوابم گرفت اخه دیر کرده بود با تلنگر کوچکی بیدار شدم دوستم آمده بود خندیدم و گفتم کجا بودی

-من همین جا بودم دلم نیومد بیدارت کنم معصومیتت رو دوست دارم

-دوست من عزیزم تو میدونی من چم شده دارم پر میشم از خالی شدن

-خیلی خوبه داری پر میشی از خالی شدن اما دوباره پر میشی از یه حقیقت ناب ماندنی برای تو ومن

-چه حقیقتی اشفته ام از اینکه چرا به اونه چیزایی که میخواستم نرسیدم من این همه کار کردم اما باز به قول معروف در اندر خم یک کوچه ام با من حرف بزن

-پس بنویس تا هم تو بدونی تا هم دوستای نازنین دیگه ام باشه؟

-باشه عزیزترینم

-بودن یا نبودن مسئله این است

-آه من اینو هزاران بار شنیدم اما معنیش رو نفهمیدم

-واضحه بودن یا نبودن فقط مهمه ببین بزار کمک کنم تا بیشتر بفهمی اشتباه بزرگ شما آدما اینکه خودتون رو اتوماتیک وار بدون اینکه فکر کنی کم میبینی شما نمیبینید در واقع شما خودتون رو میبینید دراوج ذلت نه در قدرت نه در راسخ بودن نه در انسانیت نه در باور به خویشتن نه داشتن خدا که همه چیز مطلقه دقت کن همه چیز مطلق نه در یاری رساندن به دیگران نه در رحم کردن نه ثروت داشتن نه در اوج شخصیت نه در......تو بودت این مدلیه در صورتکی خودت خبر نداری و مغرورتر از این هستی که این حرفارو باور کنی

-باشه حرفت قبول پس من چی باشم

-با یه احساس صادقانه بدون که تو هستی در قدرت ثروت روسفید بودن در نزد خدا در مهربان بودن با دیگران خوشحال شاد سرمست صرفنظر از هر شرایطی که داری با یه لبخند شروع کن میدونی چرا اصرار دارم تو این باشی  برای اینکه وانمود به بود هر چیزی کنی واسه بودن خودت همون برات پیش میاد چون بودن تو ست که تعیین میکنه چی در زندگی و آخرتت داشته باشی البته نه با یه احساس غیر صادقانه به خودت که نمیخوای دروغ بگی

-با یه لبخند شروع کنم؟کمی سخته کمی ترغیبم کن

-دنیا سراسر خداست اول و آخر ظاهر و باطن اوست خب؟ حالا تو نمیخوای به خالقت که این همه تو رو با وسواس خلق کرده بخندی به روش و با اون معاشقه کنی

-خب حالا اگه من این مدلی باشم و بود من بشه این مدلی چی به من میرسه؟

-بودن تو با این زیر مجموعه ها باعث میشه کل کائنات به تو همون چیزی رو بده که هستی که نشون میدی چون تو این فرکانس رو به کل دنیا مخابره میکنه که تو این مدلی هستی اگه باشی با احساس قدرت ثروت عشق به خدا اون موقع همه تو رو این مدلی میبینن و به قول انیشتین انرژی مساوی است با ماده پس این مدل بود تو به صورت ماده به خودت بر میگرده پس عزیزانم باشید با این احساس که پیش خدا روسفیدی قدرت داری همه رو دوست داری نسبت به همه رعوفی بخشش داری و به دیگران یاری میرسونی قدرت داری عزت نفس داری ثروت داری عشق داری وقت کافی داری

-من این ها میشم و این میشه بود من و بودن یا نبودن مهمه

-دوستتون دارم بسیار و بسیار

 

 

سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 21:50 ::  نويسنده : نیلوفر

  امام زمان (عج): و ما دل به خدایی سپردیم که در جای به خصوصی چادر زده داد میزنم فریاد میزنم آه آن خدا نیست خیال ضعیف شماست که به هر جایی پرسه میزند و نیست در واقعیت آری واقعیت داد میزنم گوش کنید ظلم نکنید دروغ نگویید آه دروغ نگویید خدا اینجاست نزدیک تر از رگ گردن ناسزا نگویید شاید طرف مقابل شاید که نه حتما هر کس قسمتی از حضرت حق است که به او وصل است به خدا ناسزا نگویید گدای سر کوچه را سنگ نزنید با نگاه با غرور و منت تان  شاید فرشته ای برای امتحان مهربانی دل انسانها آمده است همه چیز را تقصیر شیطان ندانید ما تنبل شده ایم خدارا از یاد برده ایم روز نامه ها را میخوانم پر از قتل دزدی دروغ خیانت شما کجایید در مسجد به دنبال من نگردید به خدا کنار آن کودکی هستم که از تنهایی و غم و گریه تکیده گوشه ای افتاده کنار جوب و شما در فکر.......... آه بس کنید از سر غرور و بزرگی مثل طبل تو خالی سکه ای را پرتاب میکنید و نمیدانید که چند روز است که چیزی نخورده است شما ادعای  دین مذهب عشق و محبت و محبوب بودن در درگاه حق را دارید یک نفر هزاران پست و مقام را میگیرد و هزاران نفر بیکار در حسرت یک شغل هزاران نفر بیکار هزاران خانواده فقیر هزاران استعداد خاموش هزاران آرزو کور و هزاران هزاران عشق خاموش شده فضا سنگین شده شما کجایید به اسم من مراسم میگذارید و در خیابان یکدیگر را مسخره میکنید به خاطر فقر و مشکلات به خدا خدارا خوش نمیاید آری دلم پر درد است و چشمانم گریان دلم هزاران پاره شده این همه واقعا که! 

یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 21:5 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشنده مهربون

کفش به پا نداشتم زمین رطوبت داشت هوا مطبوع بود هیچ کس به غیر از من در این دشت نبود فقط یک تک درخت بود که به بلندای آسمان بود دلم چه بیرنگ شده بود خالی بود چشمانم از انتظار کم کم داشت بسته میشد به آسمان نگاه کردم و گفتم داره سال نو میاید ولی دل من هنوز آمادگی نداره یعنی هنوز تو گذشته داره جا میزنه هنوز پی محبوبیست که نیامده ودل در انتظار محبوب گرفته! نمیدانم چرا نمیاید به او میگویم پس تو سهم کدامین نسلی؟ چرا خدا تورو نمیاورد مگر نمیبینی دل در انتظارت خاموش شده از بس چشم به راه مانده

آسمان گرفت پر از ابر های تیره شد ولی از دلش نوری برآمد فقط نور بود و دیگر هیچ!

آمد به قلبم و سه شاخه گل گذاشت که نیمه باز بودند !نور به من گفت شنیده بودم میخوای به محبوبت هدیه دهی چون سال نو نزدیک است!؟

گفتم :بله ولی چیزی نداشتم هدیه دهم خیلی افسرده بودم من چیزی برای هدیه کردن به محبوبم ندارم

نور گفت:باشه من به تو وهمه انسانها و هر کس که این متن را بخواند سه شاخه گل رز میدهم که نیمه باز هستند این ها را در قلب خود بگذارید و وقتی آنها را بزرگ گردید به محبوبتان هدیه دهید

ولی باید بدانی آنهارا باید بزرگ کنی زیرا کوچک هستند وزیبایی آنها در بزرگ شدن این سه شاخه و کمال آنهاست

-من چه طور آنها را بزرگ کنم یا هر کس که این متن را میخواند؟

-این گل ها مظهر عشق هستند فقط با چند چیز رشد میکنند

1-نور که در قلب شما نور ایمان به خداوند و اعتماد به خداوند

2-آب که در قلب شما شامل روشنایی دلتان و لبخند پاکتان و روح بی غرورتان

3-خاک غنی که در قلب شما شامل بخشش خود و دیگران و پذیرش شرایط موجود

4-وتوجه که در شما شامل مراقبه هر لحظه تان برای با اینکه هر لحظه با خدا باشید نترسید نلرزید بلکه محکم باشید چون خدا وجود دارد

اگر میخواهی به محبوب هدیه دهی و اگر خدا را قسمت و سرنوشت خود میخواهی بدان که دل پاک میخواهد و روحی که انسانیت و معرفت را تمام کرده باشد. حال من سه شاخه گل رز به شما دادم دیگر همه چی در دستان شماست که بزرگشان کنید یا نکنید!

دوستتان دارم بسیاروبسیار

 

یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند جان و خرد

شبی به بیراه افتادم راه را گم کرده بودم هراسان به این ور اونور میرفتم ولی راه پیدا نبود تو اون جنگل انگار داشتم فقط دورخودم میچرخیدم هراس مرگ هر لحظه آرامشم را میدزدید خسته به گوشه ای نشستم و به درختی تکیه دادم دنبال راه نجات بودم از صدای دعا کردنم کرم شب تابی اومد نوری بود در دل تاریکی بهش گفتم راه رو نشونم میدی من گم شده ام

گفت:من نورم رو ارزان بدست نیاورده ام

-خب من چیکار باید بکنم مگه بهای نوری که داری چیه تو چی دادی مگه نور تو غریزه ای نیست؟؟؟؟؟

-نه من یه کرم عادی بودم

-خب چه جوری کرم شب تاب شدی لطفا به من بگو

-راستش روزی خدا اینجا بود وهر کسی اینجا بود هر چی از خدا میخواست اون میبخشید یکی پول خواست یکی معشوقه یکی آرامش و یکی......

ولی من عاشق خودش شدم و گفتم من از خودت فقط تکه ای از وجودت رو میخوام اون موقع خدا خندیدو گفت آفرین تو راز عش رو فهمیدی و به من تکه ای از نور خودش رو داد و از اون موقع شدم کرم شب تاب!

-چه جالب پس تو دیگه راه رو نشونم نمیدی چون این نور تو خیلی گران بهاست

-شما آدما خیلی فراموش کارید !

-چی رو ما فراموش کردیم؟ چی داری میگی؟

-آه نگو که نمیدونی تومیدونی ولی فراموش کردی

خدا وقتی شما رو آفرید از بس که شما رو دوست داشت از روح خودش در شما دمید یعنی تکه ای از وجود خودش رو به شما داد ولی شما چرا از یاد بردید شما نمیدونید درونتون چه نوری دارید اون موقع گدایی نور منو میکنید برای رهایی خنده داره!

خیلی جا خوردم من به یاد آوردم که آفرینش چی بود و من کی هستم به آسمون پر ستاره نگاه کردم خیلی خجالت کشیدم ولی خدا بهم گفت : عیب نداره من درک میکنم که آدما فراموش کنند ولی نگران نباش من همیشه به اون ها یادآوری میکنم هر کی خواست به یاد میاره نخواست نمیاره آدما حق انتخاب دارن حالا اگه میخوای از این بیراه به راه بیفتی فقط به یاد بیار که تو کی هستی تو همونی هستی که با عشق تو رو آفریدم و کنارت بودم و هستم و خواهم بودم ماهمیشه با هم هستیم چون رهایی بین ما معنایی نداره من دوستت دارم و میدونم تو هم منو دوست داری چون به احوال همه شما آگاهم عزیزم

لبخندی زدم و بلند شدم من داشتم کم کم به یاد میاوردم که کی هستم نور قلبم رو انداختم به جاده و راه رو پیدا کردم در حالی که خدا کنارم بود.

داستان استعاره ای از دنیای ما بود و من استعاره از خیلی ها که سردر گم هستیم من دارم به یاد میاورم تا پیدا کنم وپیدا شم تا باشم در کنار معبودم

دوستتان دارم بسیار وبسیار

 

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:27 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند مهربون و دوست داشتنی

سلام راستش از کجا شروع کنم خیلی واقعه تلخی برای من رخ داد خیلی ادعا داشتم فکر میکردم که من از اون بهترین هام اما زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود فهمیدم من کامل نبودم اما هزینه گزافی دادم اما شما این هزینه رو ندید میخوام بگم که دیگه شما اشتباه منو نداشته باشید این اتفاق از این جا شروع شد:

رفته بودم سر قرارمون همون تک درخت و دشت  ولی این بار چرا دیر رسیدم نمیدونم ! با خوشحالی رفتم اما دیدم یارم کنار درخت خوابش برده نمیخواستم بیدارش کنم رفتم کنارش اما رنگ چهره اش سفید بود دستش رو گرفتم سرد بود صداش کردم جواب نداد هر دوتا دستش رو گرفتم اما دیدم بازروش خونیه آستینش رو بالا زدم دیدم جای دوتا دندون بود از ترسم نمیخواستم ببینم ای کاش کور بودم نمیدیدم  ولی انگار جای نیش مار بود دست پاچه شده بودم تو اون دشت لایتنهای من از کجا یه دکتر پیدا میکردم داد زدم یارم رو صدا زدم گفتم : تو رو خدا طاقت بیار تو که همه چی رو میدونی بگو از کجا پادزهر پیدا کنم تو رو خدا چشماتو باز کن من چیکار کنم ؟ چشماتو باز کن عزیزم طاقت بیار بگی هر کاری میکنم  ولی نرو!

چشماش نیمه باز شد گوشم رو به لباش نزدیک کردم تا صداش رو بشنوم خیلی ضعیف شده بود ولی گفت : من پادزهر نمیخوام

-نه خواهش میکنم نباز طاقت بیار پیدا میکنم بگو کجاست؟

-نمیخوام تو هم چیزیت بشه خطر ناکه نمیتونی مجبورم کنی حرفی بزنم

داشتم هم از نگرانی هم از عصبانیت میترکیدم اون حرفی نزد ولی با خودم گفتم عامل به وجود آورنده هر چیزی عامل مرگ خودشه من نیاز به پادزهر داشتم تا یارم رو برگردونم اما از کجا؟  گفتم مار از هر کجا اومده باشه پادزهرش هم همون جاست دنبال جای ردی بودم که مارو پیدا کنم شاید در حالت عادی میترسیدم ولی یارم در حال مرگ بود ترس جایز نبود دیدم روی خاک جای مارپیچی هست دیگه مطمئن شدم این همون ردی که باید برم دنبالش کتم رو در آوردم انداختم رو یارم بهش گفتم تورو به همه مقدساتت طاقت بیار من برمیگرم میرم پادزهر رو پیدا میکنم

دنبال رد رو گرفتم ومثل موشک میدویدم فقط فکر پیدا کردن پادزهر تو اون لحظه همه دغدغه من بود رسیدم به کوهایی که کنار هم قد کشیده بودن دیگه رد نبود اما صدایی میشنیدم کمی بالاتر رفتم اما صدا از داخل کوه میامد دنبال راه ورود بودم کمی کوه رو دور زدم بالاخره رسیدم به یه وردی جالب این بود که من میتونستم رد بشم رفتم داخل مشعل هایی روشن بود  نمیترسیدم جلوتر رفتم کسی نبود یا چیزی نبود دیدم جلوتر در تنگی بلورین ماده ای سبز رنگ است که به سر نیزه بود ولی در ارتفاع بود یه سنگی پیدا کردم رفتم روش و اون تنگ رو برداشتم اما وقتی پایین اومدم انسانی دیدم شبیه مار ولی رد پا که حالت مارپیچ بود این چی بود به پایین نگاه انداختم پا نداشت مثل مار بود  اه اه چه قدر چندش آور بود صورتش را نزدیک کرد و گفت با زبون درازش گفت : خانم کوچولو چه طور جرئت کردی که بیایی ؟

-من به این پادزهرت نیاز دارم اگه ندی به ضور میگیرم

-باشه بهت میدم ولی مقدار کمی استفاده کن باقیش رو میاری؟ اگه نیاری پیدات میکنم  و میکشمت

-نه میارم مطمئن باش

-باشه برو من منتظر میمونم باقیش رو بیاری با تنگم هااااا

قول دادم که میارم براش اون گفت اگه نیاری میام سراغت! بدو بدو رفتم سراغ یارم حالش بدتر شده بود تنگ رو باز کردم و ریختم رو بازوش زخمش مرحم شد اما هنوز به هوش نیومده بود فقط تو دلم خدا رو صدا میزدم وای بالاخره چشماش باز شد دلم به قدری آروم شد که همه خستگی ام یادم رفت یارم بی حال بود اما برگشته بود کمی صبر کردم که حالش سر جاش بیاد وقتی کمی حواسش سر جاش اومد گفت : مگه نگفتم که نمیخواد بری پادزهر پیدا کنی؟ چرا رفتی پیش اون خبیس اون خطر ناک بود اصلا خوشحال نشدم که پیش اون رفتی

دیگه حرفی نزدم خیلی جا خوردم تا به حال ندیده بودم اینقدر عصبانی باشه حرفی نزدم  و لی گفتم باید تنگ رو بهش پس بدم  ! اما اون نداد و گفت خیلی ها به این پادزهر احتیاج دارن من باید برم افرادم منتظر من هستند لطفا برو خونه نزار نگران تو هم باشم برو

-باشه خدا به همرات مراقب خودت

رفتم خونه اینقدر هجوم افکار تو سرم میپیچید که داشتم دیونه میشدم

چند روزی از این قضیه گذشته بود شب بود بیرون طوفان بود گردو غبار همه شهر رو گرفته بود همه مردم  ناراحت بودند کثیفی هوا همه رو عصبانی کرده بود به پدر و مادرم شب بخیر گفتم رفتم اتاقم در رو بستم قبل از اینکه فرصت کنم چراغ رو روشن کنم چیزی دورم حلقه زد زد میخواستم داد بزنم و کمک بخوانم اما راه نفسم رو بسته بود فقط دوتا چشماش تو شب برق میزد همون موجود چندش آور بود رو به روی صورتم اومد وگفت پادزهرم کو؟ مگه نگفتم بقیه اش رو بیار  بگو کجاست ؟

میدونستم اگه بگم کجاست میره سراغ یارم اما نه اون باید در امنیت باشه!  سرش رو چرخوند و به اتاقم نگاه کرد و گفت بوی اتاقت برای من آشناست صبر کن بینم این عطر برای من آشناست آهان  تو باید دوست اون باشی اه باید زودتر میفهمیدم که تو از طرف کی هستی ؟ پس اون مرد هنوز زنده است ؟ میدونی شکنجه تو بهترین انتقامی که میتونم از اون یارت بگیرم

منو به داخل همون کوه برد دست و پامو بسته بود تو زندانی بودم که همه جاش از سنگ بود تاریک بود اما از یه جایی کمی نور میومد که اون سوراخ داخل سقف بود نمیدونم  چرا تو ذهنم هیچی بود فقط تو دلم کینه بود کینه همین ! چون اونو نجات داده بودم خودمو به خطر انداخته بودم و همه چیزاشو به جون خریدم من به یارم گفتم که باید بقیه اش رو پس بدم چرا بهم گوش نکرد اه دیگه دوسش ندارم الان اون ازم خبر نداره که من تو چه وضعیتی گرفتارم!

دوره برم رو نگاه انداختم خیلی مثل من اونجا به زنجیر کشیده شده بودن ولی فقط اسکلت اونجا بود زمین زیرم فقط لجن و گل بود! نمیدونستم عاقبت من چی میشه شاید اینقدر از گرسنگی و تشنگی بمونم تا بمیرم  فقط به اطرافم نگاه میکردم شاید راه فراری اما با این دست و پای بسته  چه جوری در برم؟ ساعتی گذشت  شب شده بود حتی صدای زندان بان هم نمیدومد که دلم خوش باشه یکی اون بیرون هست! به اون سوراخ نگاه کردم که تو سقف بود آسمون رومیتونستم ببینم پر ستاره بود خدارو شکر کردم که میتونستم آسمون رو ببینم دلم رو آروم میکرد انگار به من میگفت خدایی اون بالا هست که مراقبمه! اما پس من اینجا چیکار میکردم ؟ خدا کجا بود؟ دیگه دلم یارم رو میخواست اون منو فراموش کرده بود احساس میکردم که به من خیانت کرده و رفته! دیگه حتی دلم هم واسش تنگ نبود فقط عصبانیت تو وجودم موج میزد همین و بس! دیگه تو دلم نور امیدی نبود نمیدونم چرا معده درد بدی گرفتم نمیدونستم  شاید زخم معده داشتم ولی تو بدنم انگار یه چیزی میجوشید داشتم از تو میسوختم آه حالت تهوع داشتم  هر چی داشتم بالا آوردم از کثیفی خودم حالم بهم میخورد اه لعنت به این دنیای کثیف! حالم بدتر شد داشتم خون بالا میآوردم هر چی فکر میکردم اون مار هم نیشم نزده بود اما این چه وضعی بود! فقط داشتم سرفه میکردم تمام دل و رودم به هم پیچیده بود فقط هر لحظه داشتم از کینه و عصبانیت و دلهره و التهاب و حسرت  میسوختم . بالاخره در فولادی باز شد تو تاریکی فقط دیدم که انسان هستش گرچه دلم آروم نگرفت ولی کمی یه نفس راحت کشیدم اومد جلو و گفت: نترس من با سپاهم حمله کردم و همه اون ها رو کشتم اومدم که کمک کنم.

 اومد و دست و پامو باز کرد باورش نشد گفت : نیلوفر تویی؟ از صداش شناختم یارم بود ولی دیگه صداش برام قشنگ نبود   نگاهش نکردم اون داد و گفت خدای من تو آخه این جا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم که برگردی؟

با عصبانیت داد زدم : من برگشتم اما اون اومد سراغم و گفت که بقیه پادزهرش رو میخواست! همون که تو بردی حالا فهمیدی؟

-خیلی ها داشتم میرمردن من باید میبردم پادزهرو درکم کن بیا باید ببرمت بیرون 

بلندم کرد اما من دستش رو پس زدم خودم رفتم بیرون قدم هام کند بود دستهامو دوباره گرفت و گفت بیا من میبرمت بیرون !

تمام پهلوم گرفته بود از کوه خارج شیدم بون اینکه حتی بهش نگاه کنم پامو رو زمین گذاشتم اما از درد افتاد و فقط به خودم میپیچیدم نور ماه افتاده رو زمین و همه جا رو روشن کرده بود با ترس کنارم نشست و بهم نگاه کرد و گفت تو ون بالا آوردی ؟

باآستینم دور دهنم رو پاک کردم  و گفتم مهم نیست!  اون تنگ رو آورد بیرون و میتونستم ببینم که کمی توش مونده دستش رو پس زدم و گفتم منو نیش نزده! خیلی شلوغ بود تمام سپاهش اونجا بود همه مشغول کاری بودن یکی مجروهارو درمان میکرد یکی آمار میگرفت که کی مونده کی نمونده  یکی داشت ....دوباره تیر کشید معده ام از درد به خودم پیچیدم فقط داشتم یه زمین چنگ میزدم  یارم به دنبال طبیب رفت بایکی برگشت خیلی سراسیمه بود اون یکی رو نمیشناختم اما میگفت : به من بگو چی شده؟ این مار صفتان نیشت زدند؟ کتکت زدند ؟هر چی شده به من بگو تا من بفهمم باید چیکار کنم؟

-هیچی هیچکدوم!

یارم به طبیب گفت: آخه با این درد از کجا بدونه تو با دانشت بهش پی ببر میبینی که حالش خوب نیست

یارم صورتش رو به من نزدیک کرد و گفت: احساس میکنم میدونم چته ولی جرئت نمیکنم به زبون بیارم نه نیلوفر نمیخوام باور کنم که تو هم به این بیماری مهلک و کشنده و زهری مبتلا شدی!

طبیب-کدوم بیماری؟ شما فهمیدی؟

دیگه نتونستم طاقت بیارم از درد جیغ کشیدم اصلا دوست نداشتم که بشنوم واقعیت چیه؟

هر لحظه آرزوی مرگ میکردم ون مار راست میگفت : که من کاری میکنم که هر لحظه آرزوی مرگ کنی!

یارم منو بقل کرد و گفت : میدونم چت شده ولی فقط خودت میتونی که خودت رو درمان کنی

-من نمیتونم خسته ام درد تمام وجودم رو گرفته!

-میدونم ولی کمی به من گوش بده حقیقت اینکه قلب تو دچار  بیماری مهلک (کینه – بخل- حسد-التهاب-ترس-و نفرت) شدی تو خودت خوب میدونی که این بیماری روح ! کشنده است من ازت خواهش میکنم  که هر چی تو دلت هست بریز بیرون از کی نفرت پیدا کردی تو که همیشه مهربون بودی این چه وضعی که بهش دچار شدی ؟ نیلوفرم من نمیدونم چی شده ولی هر کی هست اونو ببخش از دلت بیرون کن رهاش کن هر چی هست هر کی هست ببخشش !

-نمیتونم ازش دلگیرم

-به من بگو کیه ؟

-خود تو هستی!

-من ؟اخه چرا؟

گریم گرفت و دیگه هیچ حرفی نزدمو فقط داشتم همش فکر میکردم که هر چی پیش اومده تقصیر اونه با گریه گفتم تو منو تنها گذاشتی رو رفتی این رسم وفا داری بود معرفتت همین بود؟

-میدونم کم گذاشتم واست ولی تو که ششاهدی میبینی ما با اینا درگیر بودیم اگه من خوب ها رو جمع نمیکردم کی میخواست این بدها رو جمع کنه دوست داشتی شر تمام دنیارو بگیره ؟ میدونم کنارت نبودم ولی تو منو ببخش!

میدونستم حق با اونه ولی من هم پر از گلایه بودم ولی باید تصمیم میگرفتم : اول خودم رو بخشیدم بعد اونو بخشیدم بعد همه رو بخشیدم دلم رو از کینه و نفرت پاک کردم وبا عشق دوباره پر کردم  وقتی سعی کردم که دوباره روحم رو تازه کنم که پر از حس خدا باشه خوب شدم خیلی خوب .

عزیزانم داستان استعاره از قلب ما بود که داره پر از کینه و نفرت میشه که مثل زهری میمونه که داره فقط خودمونو میسوزونه بیایید همدیگه رو ببخشیم شاید طرف مقابل شما ارزش بخشش نداشته باشه اما به خاطر خدا ببخشید و اینکه حداقل خودتون لایق آرامش هستید.

دوستتان دارم بسیارو بسیار .

 

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان